سالها پیش که به جنوب رفته بودم تو دوران دبیرستان مثل الان وسواس خیلی داشتم همش مواظب بودم خاکی نشم تا اینکه رسیدیم به اروند شب قبل باران آمده بود حسابی همه جا رملی شده بود داشتم به سید دوستم میگفتم :
وای چقدر اینجا گلی همه چادرم کثیف شد که یهو احساس کردم توی گلا رفتم فرو...
وقتی به خودم آمدم دیدم تا زانو تو گل فرو رفتم اشکم در آمد با کمک بچه ها از رملا بیرون آمدم چی بگم همه لباسهام گلی شده بود به قول بچه ها در حد المپیک ...
سید نامردی نکردو ازم یه عکس گرفت نمیدونم هنوز داره یا نه ولی برام جالب بود واقعا چوب خدا صدا نداره ...
وقتی برگشتیم به اتوبوس دیگه غروب بود به درسی که خدا بهم داده بود فکر میکردم نمیدونم چرا یهویی دلم شکست تا خود دوکوهه گریه کردم دیگه فریاد همه بلند شده بود ولی نمیتونستم گریه نکنم...
حالا که بعد این همه سال میخوام دوباره برم جنوب با اینکه همه دارن از الان بهم میگن این جنوب با جنوبی که تو رفتی فرق میکنه دلم میخواد برم خواهرم میگه خیلی شلوغ باید کاروانی بریم عین راهپیمایی باقری میگه بیا بریم مشهد سعیده میگه بریم یزد حاجیم که طبق معمول این جنوب با جنوبی که من رفتم فرق میکنه خیلی تشریفاتی شده ولی یادم یکی بهم میگفت: شلمچه همان شلمچه است بعضی وقتها تو تردید میمونی همه دارن تلاششون را میکنن تا وقتی رفتی توذوغت نخوره اگه بخوره دیگه تا آخر سفر وای...فعلا که با بچه های بلاگ تا پلاک 6 ثبت نام کردیم تا چی پیش بیاد.
یعنی حالا که من میخوام برم که خاکی شم
خاکی پیدا نمیشه که من خاکی بشم.
زندگی زیباست...
مهر روزش آغازی دوباره
برای استفاده از فرصتها و جبران گذشته
زندگی زیباست...
به سادگی و لطافت شبنمی نشسته بر برگی سبز...
و با اندکی زبری به زبری حاشی های برگ گل رز...
و اما با دورنمایی زیبا و فراموش نشدنی
با صحنه هایی رنگارنگ و دل نشین
بی سایه ...بی غم
اندکی پستی و بلندی...کسی چه میداند؟
همیشه آن گونه که میخواهیم نیست...
و هر چه می خواهیم به دست نمیآید ...
هجران هاهم حکمتی دارند
مشکل همیشه هست
نگاه ماست که به آن صمیمیت و تخفیف می دهد ...
گاهی روزگار کاری باهات میکنه
که وقتی به خودت میای میبینی
شدی یه ربات فقط و فقط یه ربات بدون هیچ احساسی...
عابدی را گفتند
فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستن!
عابد خشمگین شد و تبر بر دوش نهاد تا آن را قطع کند.ابلیس بصورت پیر مردی بر مسیر او مجسم شد و گفت ای عابد برگرد و به عبادت خود مشغول باش.
عابد گفت نه بریدن درخت اولویت دارد.مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت دست بردار تا سخنی بگویم.
تو پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است.
به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم.
با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است.
عابد با خود گفت راست می گوید.یکی از آن را به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت...
بامداد روز دیگر دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت . روز سوم هیچ پولی نبود !
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت.
باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت کجا ؟
عابد گفت می روم تا آن درخت برکنم.
ابلیس گفت زهی خیال باطل به خدا هرگز نتوانی!باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این با ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست.
عابد گفت دست بردار تا بر گردم اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز شدم و اینک در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت آنوقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد که هر کس کار برای خدا کند مرا بر او غلبه نباشد ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی پس مغلوب میگشتی.
بدرود