کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بود ماشینی در جلوی پایش ایستاد که یک مرد در جلو و دو مرد در عقب نشسته بودند به تاکسی نگاه کرد از اینکه سوار شود پشیمان شد دستی به چادرش کشید محکمش کرد نگاهش به خط های سفید داخل خیابان افتاد با اینکه دیرش شده بود تصمیم گرفت بقیه راه را پیاده برود...
.......................................................
دوستان این همون داستانک برنده مسابقه وبلاگ نویسی نور (عفاف و حجاب ) است البته من چک نویس داستانهام را به کسی نمیدم ولی این یکی از دستم در رفت برای همین هر چی یادم بود نوشتم اگر ایرادی داره خوشحال میشم بهم بگید ...
بعضی وفتها که میشکنم دلم میخواد برم بالای بلندترین قله دنیا یه جایی که حس کنم بهت نزدیکترم خدا تا فریادبزنم صدامو بشنوی ...
صدامو میشنوی منم من خاک...
کاش آن وقتی که داشتی منو درست میکردی دل بهم نمیدادی که حالا بشکنه خوردبشه ...صداش آزارم میده صدای شکستنش کاش گوشم نداشتم تا صداشو بشنوم...
دیگه احتیاط لازم نیست ...آنچه شکستنی بود شکست ...هر جور دوست دارید حمل کنید...
وقتی راه رفتن آموختی ،دویدن بیاموز و دویدن که آموختی ،پرواز را .
راه رفتن بیاموز ،زیرا راه هایی که میروی جزیی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی بر مساحت تو اضافه می کند .
دویدن بیاموز چون هر خیر را که بخواهی دور است و هر قدر که زود باشی دیر .
پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی،برای آنکه به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم ،دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.
پلنگان دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آنرا به فراموشی سپرده بودند .
اما سنگی که درد سکون کشیده بود رفتن را میشناخت ...
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود دویدن را می فهمید ...
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست .
آنها از حسرت به در رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت...
و من از تو به تو رسیدم با اشتیاق اما در واقع به هیچ رسیدم تو نگاهم کردی تک چشمی ،مجازی ،من حقیقت بودم ،یک حس یه دلتنگی کوچک یک بهانه،تو چه راحت بی بهانه گذشتی از امواج ترسناک ترسیدی در دل زمان گم شدی باز بی بهانه...
اسراف کردم در محبت من یاد گرفتم از شقایق که فقط در بیابان رشد کنم تا خاک ترک خورده کویر دلتنگ زیبایی گلزار نباشد ...
بوی عطر یاس می آید زکوچه های دلم انگار غربت من با غم تو گره خورده فاطمه...
کاش بانوی آب وآینه بتوانم بندگی کنم تا در روز عرفه دعا عرفه را در سرزمین آسمانی شدن حسین بخوانم...
خداوندا دستانم را بنگر تهی است از هر آنچه تو به من عطا کردی اما نگاهی به دل رنجورم بینداز پر است از عشق تو پس به دل رنجورم امید را از من نگیر بگذار برق امید را در چشمان همسفرم ببینم…
آمین یا ربالعالمین…