پرده اول:
به درخواست لبیک یه منتظر وارد این بازی وبلاگی شدم .
خواهرم 6 ساله بود مادر میخواست برای سوم امام به بهشت زهرا برود او گریه کنان به دنبال مادر به راه افتادبه ناچار او را با خود برد.
اتوبوسی که سوار شده بودند از همان ابتدای راه بیشتر جلو نرفت مجبور شده بودند پیاده تا بهشت زهرا بروند.
دخترک کوچک، نحیف و لاغر بود. گاهی بغل گاهی پشت مادر گاهی پیاده ساعت 12 شب بود که رسیدند و دخترک گرسنه و تشنه و مادر خسته . اما این چه عشقی بود که آنها را به آنجا می کشاند؟
دخترک الان خود یه محمد مهدی 9 ماهه دارد خدا کنه که محمد هم مثل مادرش پیاده به دنبال آقایش در بیابانها بگردد و او را پیدا کند.
عکس محمد مهدی در حماسه 9 دی در راه ولایت
از دوستان ابابیلیم چهارده آیینه حق – نسیم شهادت – کنار داداش برای داداش – دعوت می کنم که با سنگ پرانی خود چشم دشمنان را کور کنند.
8اردیبهشت راهی نراق شدم توی راه یه جا باران میامد یه جا افتابی بود بعد از 9 سال زندگی این اولین سفر کاری بود که بیش امد و من مجبور به تنها گذاشتن تکتم شدم داشتم می نوشتم که گوشیم زنگ زد و عزیز گفت خانم زمانه فرق کرده این موبایلا بالای کوهم انتن میده حرف عزیز من و برد توی فکر
داشتم توی روستا قدم میزدم احساس ارامش جدیدی کردم صدای نهر آبی که از وسط روستا می گذشت شمعدانیهایی که دور حوض بزرگ روستا گذاشتن اذان مغرب چه دلنواز به گوش میرسید چراغ سبزی که بالای گنبد مسجد روشن بود یه حالی به ادم دست میداد یاد حرف عزیز افتادم که می گفت توی اتاق میشینم وبا خدا اختلاط میکنم یعنی توی شهر هم کسی وقت داره با خدا اختلاط کنه !!!!!!!!!!!!!!
امروز 9اردیبهشت روز دوم سفر صبح زود از خواب بیدار شدم اینجا همه زود از خواب بیدار میشن مثل شهر نیست که همه تا لنگ ظهر بخوابن بعد صبحانه به گلزار شهدا رفتم و امام زاده دریا دریا ارامش زیارت توکل امید عشق بعد روی حوض روبروی امامزاده نشستم زیر درخت توت چقدر دلچسب بود درخت توت زیارت تنهایی حوض شمعدانی امامزاده عزیز عزیز سادگی صفا توی خودم بودم که با هیاهوی بچهایی که به اردو میرفتن از جا بریدم خندهای کودکانه بی خبر از دغدغه روزگار زیبا دلچسب مطلبی را خوانده بودم در وبلاگ صدارت در مورد آرامش واقعا دغدغه های شهر ما را از این ارامش دور کرده با راننده ای که قرار بود من را به کاشان ببره راهی شدم ساعت 11رسیدم کاشان رفتم اقا علی عباس وبرای بچه ها اتاق گرفتم تلفنی اتاق اجاره نمی دادن و مجبور شدم یک روز زودتر از بچها به این سفر بیام برای گرفتن اتاق.
.
داشتم کلید اتاقها را تحویل میگرفتم که اقایی از اتاق بغلی امد بیرون و یک بسته نبات بهم داد گفت ببر برای مریض منظورش را نفهمیدم نبات را گرفتم و به اتاقم رفتم باید تا وقتی که بچها می امدن خودم را سرگرم میکردم بس به زیارت رفتم سفرنامه نوشتم به تکتم زنگ زدم نهار خوردم مدام به ان بسته نبات فکر میکردم که چرا ان بسته را به من داد خیلی ادمهای دیگه انجا بودن به نتیجه ای نرسیدم چرتکی زدم بعد اماده شدم که برای خواندن نماز مغرب به حرم برم در اتاق را زدن اقایی بشت در بود گفت بعداز دعای کمیل تشریف بیاورید سفره خانه امشب شب شهادت اقا علی عباس است با تعجب نگاهش کردم یعنی من همچین شبی دعوت شده بودم بی انکه خودم خبر داشته باشم چقدر زیباست اگر خودشان انسان را دعوت کرده باشن زمانی هست که هر چقدر هم تلاش میکنی به جایی نمیرسی بس تا خودشان نخواهند امکان بذیر
بچه ها ساعت 12 امدن فردا به زیارت وداع رفتیم وبه گلاب گیری قمصر وحمام فین وشهر کاشان بوی گل محمدی همه جا بر بود سفر خوبی بود گر چه دلتنگیهایی هم داشت اما خالی از لطف نبود
><این عکس چادرهایی است که در حیاط زده بودن البته گوشه ای از حیاط خیلی برام جالب بود >