سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

کنار خیابان منتظر ماشین ایستاده بود ماشینی در جلوی پایش ایستاد که یک مرد در جلو و دو مرد در عقب نشسته بودند به تاکسی نگاه کرد از اینکه سوار شود پشیمان شد دستی به چادرش کشید محکمش کرد نگاهش به خط های سفید داخل خیابان  افتاد با اینکه دیرش شده بود تصمیم گرفت بقیه راه را پیاده برود...

.......................................................

دوستان این همون داستانک برنده مسابقه وبلاگ نویسی نور (عفاف و حجاب ) است البته من چک نویس داستانهام را به کسی نمیدم ولی این یکی از دستم در رفت برای همین هر چی یادم بود نوشتم اگر ایرادی داره خوشحال میشم بهم بگید ...


ارسال شده در توسط خاک