رسم بود بعد کلاس خانم معلم از بچه ها میخواست دعا کنن میگفت قلبشون عاری از هر چیزی.
بچه ها یکی یکی مثل همیشه دعا کردن تا نوبت به یاس رسید گفت:
خدایا میخوام که دیگه مامانم گریه نکنه...
اشک تو چشمهام جمع شد...رفتم روبروی صورتش زانو زدم دستای کوچولوش را تو دستم گرفتم فقط نگاهش کردم.