امروز با بچهای مدرسه رفتیم سینما فیلم نخودی توی راه که داشتیم میرفتیم یکی از بچه ها گفت خانوم خیلی خوشحالم چون دارم میرم سینما من تا حالا سینما نرفتم نمیدونم چرا از شنیدن این حرف تو خودم شکستم و دم نزدم فیلمش جالب بود ولی یه جورایی برای بچها خسته کننده بود چون در واقع یه آیتمایش برای بزکترها هم بود بعد دیدن فیلم و گرفتن چند تا عکس از این وروجکای شیطون برگشتیم هنوز فکرم مشغول حرفی بود که شنیدم رسیدیم خانه اشکم در آمد تکتم هم که تازگیا نمیزاره یه قطره اشک بریزم هی آمد رو پاهام نشستو صورتم را پاک میکرد ناچارا بغضم را قورت دادم یاد حرف معلم تکتم افتادم که میگفت معلمی یعنی درد بچها را روی دل کشیدن حرفشون خیلی زیبا بود و پر معنا ...