بعد گذشت 13 سال یکبار دیگه برای اینکه نماینده کلاس تکتم شدم پشت نیمکتهای خشک و چوبی مدرسه نشستم با این فرق که حالا رنگ و لعاب نیمکتها تغییر کرده سبز نارنجی آبی یعنی این بچها قدر این نیمکتها را میدونن؟؟؟
خیلی ذوق کرده بودم یه شور و نشاط خاصی بهم دست داده بود قرار شد برای جشن قران بچها را به حرم عبدالعظیم حسنی ببریم اولش فکر کردم مثل اردو بردن بچهای خودمون کاری نداره ولی آخ پدر در آودردنا یکی جو جو داشت آن یکی گرسنش شده بود یکی دیگه گلاب به روتون شده بود یکی دیگه نمیتونست چادرش را سرش کنه یکی دیگه زیر لب هی غر غر میکرد خسته شدم آن یکی میگفت چرا بهمون جایزه نمیدن (تکتم) آخه خیلی بچهای خوبی بودن یا آپلو هوا کردن جایزه هم میخوان خلاصه برنامه ای داشتیم با این بچهای شیطون بعد زیارت رفتیم موزه مثل این ندید بدیدا دور ماکتای حرم میچرخیدن و هر کدامشون یه نظر میدادن بعدآمدیم سوار ماشینا شدیم یه کیک و ساندیس بهمون داده بودن من که این همه سال لب به کیک و ساندیسای حوزه نمیزدم نمیدونید از خستگی چجوری این کیک و ساندیس را خوردم خودم خندم گرفته بود آمدیم خانه به تکتم گفتم من یه ساعت دیگه باید برم جلسه بزار یکم چشمام رو روهم بزارم مگه گذاشت نمیدونم این همه انرزی را از کجا میارن ...
ولی روی هم رفته برای بچها خوب بود آخرش هی میگفتن خانوم خیلی خوش گذشت ممنون بله بایدم خوش بگذره ولی یه نصیحت به مادرایی مثل خودم که بچهاشون یک دانه لوسن بگم که دیگه بسه من دیدم که چقدر بچها بی شما اذیت میشن برای یه کفش پوشیدن ساده وقتی نمیتونن عصبانی میشن بهم میریزن یا حتی یه چادر سر کردن خواهشا بزارید دیگه کارهاشون را خودشون انجام بدن اگه دوستشون دارید و نمیخواید از نظر روحی تو جامعه آسیب ببینن این را خیلی جدی گفتم من اشک بچهاتون را دیدم جدی بگیرید ...
بازم براتون از این وروجکای شیطون مینویسم .