24 سال پیش اول مهر به همراه مادرم به مدرسه رفتم انقدر غربتی بازی در اوردم که مجبور شدم کل روز را گوشه حیاط کنار مادری که داشت با هام حرف میزد تا آرومم کنه بیاستم ناظم مدرسه که دست بر قضا معلم کلاس پنجمم هم شد آمد پیشم میخواست با هام صحبت کنه که کفشم را که کفشم قیری شده بود را به مانتو سفیدش چسبوندم.
بعدم فرار کردم آخی چه روزای خوبی بود نه ...
حالا بعد گذشت این همه سال با بردن دختر خودم به مدرسه همه آن خاطرات برام زنده شد ولی با این تفاوت که تکتم از خوشحالی داشت بال در میاورد تازه خانوم میگه نمیخواد شما منو ببرید مدرسه خودم میرم چه حرفها چشمم روشن دخترم دخترای قدیم ...
شیشه عمر مامان امیدوارم به زودی بنویسی مادر اول مادر بعد پدر مگه نه...
جدا چقدر بچها نسبت به زمان ما تغییر کردن ولی ما بهتر بودیما...
ولی بین خودمون بمون دیگه برنامه دارم من با این دختر یک دانه که میخواد بیاد بگه این دوستم اینطوری کرد آن یکی آن طوری کرد خدایا به من رحم کن...
در آخر مثل همیشه خدایا دستت را از روی سر هدیه ای که به من عطا کردی بر ندار نزار احساس تنهایی کنه تو قلبش لانه بساز و مراقبش باش مراقب تنهاییاش مراقب دلتنگیاش مراقب وجود پاکش باش که لکه سیاهی روی دل کو چو لوش نشینه ازت ممنون.