دیروز افطار رفته بودیم بهشت زهرا سر مزار برادر حاجی میخواستم از دیروز بنویسم ولی انگار نای نوشتن نداشتم دو سال پیش که برای اولین بار رفته بودیم من بودم و حاجی وتکتم پارسال خواهر حاجیم اضافه شد امسال باور نمیکنی شده بودیم سی نفر حتی آنهایی که ما دعوتشون نکرده بودیم میزبان خودش دعوتشون کرده بود انگار میخواست بهم بگه زن داداش اینها خارج از اراده شما مهمانایی هستن که من دعوتشون کردم نمیدونم چرا مثل همیشه اشکم راحت سرازیر نمیشد توی دلم یه چیزی عقده شده بود علم علم علم ابوالفضل باز یه علم دیگه رو زمین افتاده تو کمکش کن این خیمه دوباره جون بگیره چراغ ماشینا بود که آن محوطه را روشن میکرد آقا سید گفت : خاموش کنید بزارید آروم بگیریم وای چه آرامشی چه تاریکی یهو صدای جیغ بچها به هوا رفت همیشه به حاجی میگفتم دوست ندارم وقتی از این دنیا رفتم من را بهشت زهرا س خاک کنید از این همه تاریکی میترسم بهش گفتم باید من را به امامزاده ببرین .
به بچه ها نگاه میکردم حنانه حسام تکتم سارا امیر علی عرفان یعنی اینا میتونن راه عمو یا دایشون را ادامه بدن دل نگرانیای این دنیایی دیگه با اتفاقاتی که تو انتخابات افتاد خیلی ته دلم میلرزه بابت آینده تکتم تو این فکرا بودم که برق چشمای ابوالفضل بهم امید میداد .
مثل همیشه بعد نماز روی سجاده رو به قبله تسبیح به دست درازکشیدم نمیدونم چرا ولی با این کار آروم میشم چشمام را بستم و از خدا خواستم که از سلاله ما دشمن اهل بیت و ولایت کسی را قرار نده .
خدایا داری نگاهم میکنی همیشه خوب میدونم که با منی فقط فکر و یاد تو همیشه در روح و جان من این عشقی که سالیان پیش خودت بهم هدیه کردی خدایا نمیگم دوست دارم میگم دیوانتم خدا خدا خدا ...