داریم نزدیک سالگرد عزیزی میشیم که سال 62 بخاطر دفاع از آب و خاک به جبهه رفت و من هیچوقت ندیدمش خیلی وقتها دلم میگیره که چرا بین ما نیست دلم بهانه میگیره بهانه زمینی می گیره وقتی همه دور هم جمع هستیم و یهو یکی میگه زن داداش دلم می ریزه بغض گلوم را فشار میده اشک توی چشمام جا خوش میکنه ولی اجازه سرازیر شدن را بهش نمیدم .
من از محبتهای اطرافیان توی این دنیا هیچی کم ندارم ولی کاش یکی بود که من را زن داداش صدا میکرد . طنین این صدا که یکی هم به من زن داداش بگه برای همیشه روی دلم سنگینی میکنه تا حالا اینطوری با هات حرف نزده بودم جز وقتی که سر مزارتم آنم وقتی بغض نشکفته حاجی را میدیدم که هیچوقت نمی ترکه از حرف زدن پشیمان میشدم میگفتم تو نمیخوای این بغض را بشکنی ریز ریز اشکاش سر مزارت آبم میکنه نمی دونم اگه بودی بودنت را مثل بقیه حس میکردم یا نه ؟
ولی همیشه به خودم میگم کاش آن موقع که همه گیج عظمت قیامتن و به حال خودشون نیستن یکی از دور با صدای بلند بهم بگه زن داداش ...
قسمت مباد آن که به فتوای نان و نام
مشغول آب و دانه بگردد کبوترم
ای آسمانیان که زمین جایتان نبود
مانده است خاطرات شما لای دفترم
باشد حرام شیر حلالی که خورده ام
روزی اگر زخون شما ساده بگذریم.