این روزها دلم با دخترک کاروانی میرود سوی کربلا دلم میخواهد زودتر برسم جرعه ای آب درگوشه ای از بیابان برای روزهای عطش کنار بگذارم .
خارهای بیابان را جمع کنم ...
اما چه کنم سالهاست دیر کردم من جاماندم با نوای هر کسی که میگوید حسین دلتنگ کربلا میشوم دلتنگ رقیه ...
بی بی جان خانم دستانم در رویاهای حضورت تیغ از پایت بیرون میکشد ...
محکم در آغوشت میگیرم تا دستان نامردی گوشوارهایت را نکند...
من دلگیر لحظه دیدن سر پدر میشوم و سراسیمه تو را جستجو میکنم اشک چشمانت قلبم را میلرزاند ...
من فقط دلتنگ رقیه هستم...