شهری با دیوارهای بلند و سفید به موازات دیوارها دکلهای مستحکم وارد خاکی شدم که تا بحال حس نکرده بودم دنیایی که با دنیای من تفاوت داشت .
درهای فلزی بزرگ مهری که نشان ورود و خروجت بود انگار به اندازه تمام ثانیه ها دلتنگ نفسهایت شدم .
انگار نفس حبس شده بود و نای فریاد زدن را نداشتم باید همپای زمان میشدم و صبوری پیشه میکردم .
چشمانم را بسته نگه داشتم تا رنگارنگی دنیای تو را نبینم تا مباد که ماندگار شوم ...
دلتنگ عاشورا ...سربندهای سبز ...استخوانهای بی پلاک به زینب غبطه میخوردم که به جای رنگارنگی دنیا در آفتاب سوزان محمودوند ثانیه هایش را با خدا معامله میکرد ...
برگشتم از دنیای تو ...
چشمانم که به چشمانت افتاد اشک حلقه زده بود برای چندمین بار گفتی دنیای من آنگونه نیست که من فکر میکنم. میدانم دنیای ما هم تغییر کرده اما من به سنگ قبری که رویش نوشته شده شهید دلخوش کردم ...
برگشتم تو را با تمام دنیایت تنهاگذاشتم ...
تنها کلمه ای که تکه تکه به زبان آوردم تو بودی ...
رد دستهایت در دستهایم ...
اشک چشمانت در چشمانم ...
نفسهایت یاری نکرد برای گفتن اسمم...
بغض فریاد در گلویم مانده بود و دیگران مات و مبهوت تمناهایم را از برای بودنت نگاه میکردند ...
با دنیایی ار غم با بالهایی خیس بازگشتم به دنیایی که میگویند بدون تو سپری میشود و من همچنان در برابر بزرگی خدا سکوت میکنم .