سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

 

وقتی سفر زیاد میری ، بعضی هاشون برات فرق می کنه ، و توی ذهن و جانت یه خاطره جاودانه می شه.

هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم که یه روزی اون دختر کوچولوی لوس ، بزرگ بشه و بخواد بره کربلا و اون هم در شرایط بد آب و هوائی.

اما چه کنم که قبول کردم و بقیه هم پذیرفتند و البته هیچ چیز این سفر دست کسی نبود . واقعا ارباب برام دعوت نامه  فرستاده بودند.قبل از سفر همش به این فکر می کردم که اقاجون آخه چطوری تونستی  از وابستگی ها دل بکنی ؟ یا اینکه چقدر برات سخت بود که طفل شش ماهه ات را را همراه خودت ببری ؟

این هدفت چقدر بزرگ بوده که زن و فرزند و همه خانواده رو با خودت همراه کردی ؟

و خودم رو می دیدم که چقدر برام سخت بود تا از دلبستگی هام دل بکنم و در این سفر پا بذارم .

واقعا دارم به این حقیقت می رسم که عظمت و بزرگی شما رو نمیشه درک کرد.و من یه ذره ناچیز هستم در برابر وجود پر از عظمت تون .

برام جالب بود با هر کسی حرف می زدم و وقتی داستان اومدنش رو برام تعریف می کرد ، می دیدم که هر کسی به یه عشقی راهی سفر شده و با وعده ای که از اقا گرفته ، دلگرم شده.

چقدر قشنگ وعده ها رو جواب می دین، چقدر قشنگ ، دل زائراتون که به تمنای نگاه شما خوش هست رو ، گرم می کنین و دست رد به سینه هاشون نمی زنین.



ارسال شده در توسط خاک