سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

جایی خوندم نوشته شده بود :

      اگه اولش فکر آخرش نیوفتی آخرش فکر اولش میافتی .

خیلی جالب بود برام یه جمله کاملا فلسفی که روی دیوار یه گاراز نوشته شده بود همیشه وقتی به جاده میزدیم برام نوشتهای پشت کامیونها جالب بود بعضیاشون را یادداشت میکردم یاد جاده یزد بخیر تا چشم کار میکرد کامیون بود دلم خیلی تنگ انگار یه چیزی تو سینم حبس شده که نمیزاره راحت نفس بکشم دلم برای جاده خیلی تنگ شده این چند سال بد عادت شدیم دیگه شیشه عمر مامان که مدرسه ای شده نمیشه هر موقع دلت گرفت بزنی به جاده تا آروم بشی خدایا تنهام نزار خدایا دل بستم به قرآنی که حاجی بهم داده میترسم آنم مثل بقیه چیزای دیگه ای که بهم دادی و گرفتی بگیری خدایا میدونم باید راضی باشم به رضات باید بهت دل ببندم بازم داری امتحانم میکنی ولی آدمیزاد دیگه گاهی دل میبنده گاهیم ...

حاجی میگه من ناشکرم ...

ولی خدایا امروز میخوام مثل همیشه ازت بخوام تنهام نزاری و این قرآن را ازم نگیری خواهش میکنم بهت التماس میکنم خدایا به من رحم کن...


ارسال شده در توسط خاک

بعد گذشت 13 سال یکبار دیگه برای اینکه نماینده کلاس تکتم شدم پشت نیمکتهای خشک و چوبی مدرسه نشستم با این فرق که حالا رنگ و لعاب نیمکتها تغییر کرده سبز  نارنجی آبی یعنی این بچها قدر این نیمکتها را میدونن؟؟؟

خیلی ذوق کرده بودم یه شور و نشاط خاصی بهم دست داده بود قرار شد برای جشن قران بچها را به حرم عبدالعظیم حسنی ببریم اولش فکر کردم مثل اردو بردن بچهای خودمون کاری نداره ولی آخ پدر در آودردنا یکی جو جو داشت آن یکی گرسنش شده بود یکی دیگه گلاب به روتون شده بود یکی دیگه نمیتونست چادرش را سرش کنه یکی دیگه زیر لب هی غر غر میکرد خسته شدم آن یکی میگفت چرا بهمون جایزه نمیدن (تکتم) آخه خیلی بچهای خوبی بودن یا آپلو هوا کردن جایزه هم میخوان خلاصه برنامه ای داشتیم با این بچهای شیطون بعد زیارت رفتیم موزه مثل این ندید بدیدا دور ماکتای حرم میچرخیدن و هر کدامشون یه نظر میدادن بعدآمدیم سوار ماشینا شدیم یه کیک و ساندیس بهمون داده بودن من که این همه سال لب به کیک و ساندیسای حوزه نمیزدم نمیدونید از خستگی چجوری این کیک و ساندیس را خوردم خودم خندم گرفته بود آمدیم خانه به تکتم گفتم من یه ساعت دیگه باید برم جلسه بزار یکم چشمام رو روهم بزارم مگه گذاشت نمیدونم این همه انرزی را از کجا میارن ...

ولی روی هم رفته برای بچها خوب بود آخرش هی میگفتن خانوم خیلی خوش گذشت ممنون بله بایدم خوش بگذره ولی یه نصیحت به مادرایی مثل خودم که بچهاشون یک دانه لوسن بگم که دیگه بسه من دیدم که چقدر بچها بی شما اذیت میشن برای یه کفش پوشیدن ساده وقتی نمیتونن عصبانی میشن بهم میریزن یا حتی یه چادر سر کردن خواهشا بزارید دیگه کارهاشون را خودشون انجام بدن اگه دوستشون دارید و نمیخواید از نظر روحی تو جامعه آسیب ببینن این را خیلی جدی گفتم من اشک بچهاتون را دیدم جدی بگیرید ...

بازم براتون از این وروجکای شیطون مینویسم .

 


ارسال شده در توسط خاک

ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز ملی دختران را اول به تکتم مامان بعد به همه دوستان اینترنتی تبریک میگم علی الخصوص به شقایق خودم.

 

 


ارسال شده در توسط خاک

احساس غرور میکنم وقتی به هفته دفاع مقدس نزدیک میشویم آن هنگام که تانکهای سوخته دشمن را میبینم ،یاد دلاور مردانی چون شهید دوران ،شهید یاسینی ،شهید ستاری،شهید رزاقی،شهید بابایی،ودر خود میشکنم میبینم ما برای ارزشها فیلمی نساختیم که جوانان ارزشها را از یاد برده اند ما برای فاصله ها فیلم ساختیم اما از این همه جراحت فیلمی ساخته نشد.

شنیدم که پترس زائیده ذهن یک خانوم نویسنده بود در حالیکه مردی اهل سقز نام عملیاتی یا فرمانده ای در جیبش بود وقتی اسیر شد آنرا قورت دادعراقیها تمام بدن او را تکه تکه کردند و سوزاندند و تکه کاغذی در مری وی بدست آوردند.

 

من در مقابل تابلوی ای ایران تو بمان زانو میزنم وبر این خاک بوسه و به خود میبالم که یک ایرانی هستم من به منشور کوروش نمیبالم به تو میبالم به تو حاج همت ،پلارک،آوینی،بابایی،سجادیان،سعیدا،نظری،خسرو آبادی ،شما که عکستان با همت بچه های کوچه چند سالی است زینت بخش خیابانمان شده این را گفتم که بدانید هنوز جوانان ارزشها را فراموش نکردند .

به ماه حج نزدیک میشویم سید بزگوار سرور شهیدان اهل قلم می گفت:

مکه مال تو فکه مال من ،من با همین دو پوتین هم میتوانم پرواز کنم.


ارسال شده در توسط خاک

24 سال پیش اول مهر به همراه مادرم به مدرسه رفتم انقدر غربتی بازی در اوردم که مجبور شدم کل روز را گوشه حیاط کنار مادری که داشت با هام حرف میزد تا آرومم کنه بیاستم ناظم مدرسه که دست بر قضا معلم کلاس پنجمم هم شد آمد پیشم میخواست با هام صحبت کنه که کفشم را که کفشم قیری شده بود را به مانتو سفیدش چسبوندم.

بعدم فرار کردم آخی چه روزای خوبی بود نه ...

حالا بعد گذشت این همه سال با بردن دختر خودم به مدرسه همه آن خاطرات برام زنده شد ولی با این تفاوت که تکتم از خوشحالی داشت بال در میاورد تازه خانوم میگه نمیخواد شما منو ببرید مدرسه خودم میرم چه حرفها چشمم روشن دخترم دخترای قدیم ...

شیشه عمر مامان امیدوارم به زودی بنویسی مادر اول مادر بعد پدر مگه نه...

جدا چقدر بچها نسبت به زمان ما تغییر کردن ولی ما بهتر بودیما...

ولی بین خودمون بمون دیگه برنامه دارم من با این دختر یک دانه که میخواد بیاد بگه این دوستم اینطوری کرد آن یکی آن طوری کرد خدایا به من رحم کن...

در آخر مثل همیشه خدایا دستت را از روی سر هدیه ای که به من عطا کردی بر ندار نزار احساس تنهایی کنه تو قلبش لانه بساز و مراقبش باش مراقب تنهاییاش مراقب دلتنگیاش مراقب وجود پاکش باش که لکه سیاهی روی دل کو چو لوش نشینه ازت ممنون.

 


ارسال شده در توسط خاک
<      1   2   3