این روزها که شما نیستین به قصد نوشتن میایم اما انگار کلمه ای برای بیان ندارم و هر بار صفحه را میبندم .
این چند کلمه را فقط نوشتم تا حس این روزها یادم نرود که مهر سکوت بر دل و قلمم زده شده و بغضی که به باران تبدیل نمیشود و خاطرات خنده هایت در ذهنم پاک نشدنیست ...
گاهی سکوت بهترین بیان احساس است ...
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم ...
به قدری تو این دنیای به ظاهر مدرن سرگرم شدیم که یادمون رفته تمام دنیامون زیارت عاشورا سر مزار بود ...
سرگرم یه لقمه نان شدیم یادمون رفته که روزی دهنده خداست ...
سرگرم تمام بازیهای دنیا شدیم که تنهایی یادمون بره ولی یادمون رفته که تنها به این دنیا آمدیم تنها هم میریم ...
سرگرم زیورهای ظاهری دنیا شدیم یادمون رفته که زیور دنیا و آخرت را فقط در نیمه های شب باید گرفت...
سرگرم دلخوشیهای دنیا شدیم یادمون رفته که تنها دلخوشی بنده به خدای مهربونش ...
همین برای خاک شدن کافیه .
از اینکه دعوت نشدم برای دیدنت ناراحت نیستم چون میدونم تو همینجا کنارمی و من هر ثانیه بودنت را حس میکنم .
دستمو ول نکن خدا ...
شهری با دیوارهای بلند و سفید به موازات دیوارها دکلهای مستحکم وارد خاکی شدم که تا بحال حس نکرده بودم دنیایی که با دنیای من تفاوت داشت .
درهای فلزی بزرگ مهری که نشان ورود و خروجت بود انگار به اندازه تمام ثانیه ها دلتنگ نفسهایت شدم .
انگار نفس حبس شده بود و نای فریاد زدن را نداشتم باید همپای زمان میشدم و صبوری پیشه میکردم .
چشمانم را بسته نگه داشتم تا رنگارنگی دنیای تو را نبینم تا مباد که ماندگار شوم ...
دلتنگ عاشورا ...سربندهای سبز ...استخوانهای بی پلاک به زینب غبطه میخوردم که به جای رنگارنگی دنیا در آفتاب سوزان محمودوند ثانیه هایش را با خدا معامله میکرد ...
برگشتم از دنیای تو ...
چشمانم که به چشمانت افتاد اشک حلقه زده بود برای چندمین بار گفتی دنیای من آنگونه نیست که من فکر میکنم. میدانم دنیای ما هم تغییر کرده اما من به سنگ قبری که رویش نوشته شده شهید دلخوش کردم ...
برگشتم تو را با تمام دنیایت تنهاگذاشتم ...
تنها کلمه ای که تکه تکه به زبان آوردم تو بودی ...
رد دستهایت در دستهایم ...
اشک چشمانت در چشمانم ...
نفسهایت یاری نکرد برای گفتن اسمم...
بغض فریاد در گلویم مانده بود و دیگران مات و مبهوت تمناهایم را از برای بودنت نگاه میکردند ...
با دنیایی ار غم با بالهایی خیس بازگشتم به دنیایی که میگویند بدون تو سپری میشود و من همچنان در برابر بزرگی خدا سکوت میکنم .
اسم خواهرتو چی گذاشتی فاطمه طهورا چرا فاطمه طهورا بگو فاطمه ...بعد محمد مهدی با انگشتای کوچولوش عدد دو را نشان میداد میگفت :دوتا طهورا داریم دوتا فاطمه طهورا ...فاطمه طهورا ...
از خدا میخوام که سلامتی به بچه خواهرم فرشته کوچولویی که خداچند روزی به ما هدیه داده برگرده و مادرش از این دلنگرانی در بیاد ...
از خدا میخوام که تمامی کسایی که دوست دارن یه فرشته داشته باشن بهشون عنایت کنه ...
از خدا میخوام که مراقب تنهایی همه فرشته ها باشه ...
خدایا مراقبشون باش ...