سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

با اصرار مادر او را به بهشت زهرا آورده بودند نمیتوانست راه برود روی ویلچر نشسته بود سر مزار که رسید دستان ناتوانش را به سنگ مزار می رساند خاکها را پاک میکردو به سینه میچسباند محو تماشایش شدم .

باسوزی خاص فرزندش را صدا میکرد ،اشک میریخت ،به زبان آذری نمیدانم چه میگفت اما از سوز صدایش احساس کردم گونه هایم خیس شده.

با خود گفتم یعنی گذر زمان پاسخی برای دلتنگیهایش نداشته ...

کاش آسمان چشمانم خاک شدن را از خدا تمنا میکرد ...


ارسال شده در توسط خاک