سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

هفت سال پیش در چنین روزی برای اولین بار مادر شدم نمیتونم بگم چه حسی داشتم چون شاید اگر کسی بهم میگفت مادر شدی حس غریبی بهم دست میداد این حس فقط وقتی برام آشنا شد که بهم گفتی ماما...

تکتم میدونم دیگه میتونی بخونی پس بهت میگم من اگه گاهی سخت میگیرم فقط برای اینکه شما سخت بار بیای تا روزگار به هر بهانه ای نتونه دلتو ...شانهاتو بلرزونه همیشه من و بابایی و بقیه ...نیستیم شما باید بتونی از پس روزگار با توکل به خدا بربیای اگه از دست مامانی در گوشی بخوری بهتر تا از روزگار بخوری ...

خدا همیشه مراقبت من میدونم چون مراقب منم بوده و هست شما دیگه بزرگ شدی پس باید باهات محکمتر حرف بزنم و رفتار کنم از من نرنج ...

تا وقتی که هستم دلتنگیاتو گوش میدم اگه روزی روزگار من را از تو دور کرد میتونی همه دلتنگیاتو برای خدا سر سجاده پر از یاس بگی چون آن بهتر از من به حرفهات گوش میده ...

دلم میخواد همینطوری برات حرف بزنم اما نمیشه اینجا جاش نیست ...

هر سال روز تولدت شروع قصه ای است از خدا میخوام که این قصه را برات بی غصه رقم بزنه ...

مراقب دلتنگیات باش ...

مراقب تنهائیات باش...

مراقب خود خودت باش...

همیشه هر اتفاقی برات افتاد به غیر از خدا به هیچکس اعتماد نکن...

دلم طاقت نمیاره بزار این یکیم بگم وقتی نگاهم میکنی وقتی نوع نگاهات گاهی فرق میکنه وقتی حرف نمیزنی دلم میخواد فریاد بزنم تا شاید خدا از عمق وجودم تو را برام نگه داره خدایا من به هر چی وابسته شدم ازم گرفتیش وقتی تو دلتنگیام ازت میخوام که فرزین را بهم بر گردونی اما تو نگاهم نمیکنی کاری به تکتم نداشته باش بزار برام بمونه ولی بازم راضیم به رضای خودت من تسلیمم در برابر هر چی که تو بخوای خدا جونم...

 

 


ارسال شده در توسط خاک