سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

دیروز داشتم برای دیدن دوستان پیششون میرفتم که نم نم باران پائیزی روی صورتم باعث شده بود گلبرگ گلم سرد سرد بشه بی اختیار دست میزاشتم روی صورتم از سرمایی که روش نشسته بود خیلی لذت بردم تو صف مترو دختر خانومی که بهم لبخند میزد نظرم را جلب کرد رفتم بالا نشستم رو صندلی چون را ه را بلد نبودم ازش چندتا سوال کردم ایشونم با مهربانی تمام جواب پرسشهام را دادن نمیدونم چی شد که یهو یه حرفی بهشون زدم که اشک از گوشه چشمشون سرازیر شد تعجب کردم ولی یهو خودشون گفتن امروز که از خانه زدم بیرون از خدا خواستم که یه جوری باهام حرف بزنه حالا شما به زبان خدا باهام حرف زدین تو گیجی حرفش بودم که ایستگاه پیاده شدن خانوم ازتون ممنونم .

خدایا باورم نمیشه بعد این همه سال هنوز حرف زدنم برای کسی بوی تو را بده باورم نمیشه کسی با حرف من آرام بگیره با خودم آرام بگیره تو این لحظه هاست که میبینی خدا با همه هست هیچکس را تنها نمیزاره حتی اگه...

 

خدایا در آخر مثل همیشه باور کنم که من را تنها نزاشتی جریان دیروز باعث شد یک بار دیگه به اینکه با منی ایمان بیارم .


ارسال شده در توسط خاک