سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاک

سلام سید تو خوبی منم خوبم فردا 20 سالروز بر کشیدنت میدونی یاد اولین برخورد اشنایمون افتادم دقیقا 15 سال قبل سفر جبهه های غرب ان موقع هنوز کسی طرفای غرب نمی رفت جنوب هم تازه راه افتاده بود بابا اصلا اجازه نمیداد که من با بچهای مدرسه برم خلاصه با شیرین زبانیهای دخترانه دلش را نرم کردم آن موقع هنوز عاقل نشده بودم که بفهمم از جای دیگه اجازه ورودم به ان سرزمین داده شده فکر می کردم خودم بابایی را راضی کردم قربونت برم خدا

وقتی راهی شدیم بابایی چقدر سفارش میکرد به معلم خانم اکرامی خلاصه راهی شدیم نزدیکای کرمانشاه بودیم که اقای نوری مسئول هماهنگی اردوگاه ریجاب آمد و یک سری عکس از شهداء را آورد گفت بزنید به شیشه اتوبوس ولی اگه از جایی خواستیم بریم که امنیت نداشت سریع عکسها را بکنید عکس تو هم جزء ان عکسها بود یادت عکس بالا همون عکسی که من از آن سال توی قلبم حک کردم رسیدیم به کوههای بازی دراز  تپه های الله اکبر نفسم داره بند میاد تو هم میدونی چرا خوب یادت مونده میخواستیم بریم اردوگاه ریجاب که گفتن جاده بسته شده وباید تآآنجا اسکورت بشیم همهمه ای توی بچها به پا شده بود همه ترسیده بودن خوب ترسم داشت داشتیم زهر ترک می شدیم هیچی عکسها رو هم کندیم همه عکسها دست من بود یعنی نفیسه گفت تو نگهشان دار یکی از افسرای ان جیپ امد بالا وگفت در طول مسیر سکوت را رعایت کنید اتوبوس با چراغ خاموش حرکت میکنه هر صدایی توی دل شب آنم توی آن جاده ممکن جلب توجه کنه چون صدا توی انعکاس داشت هر کسی که به اردوگاه ریجاب رفته می فهمه که من دارم از چی حرف میزنم خلاصه یکی داشت ذکر میگفت یکی دعا یکی توسل یکی گریه میکرد یه بچه اخوندی توی بچها بود که گفت فاطمه می دونی اگه مارو بگیرن چی میشه گفتم رضی چی میشه گفت سر هامونو با سیم آلمانی می برن یکی دیگه از بچها گفت کاش همین باشه وحشت تمام وجودم را گرفته بود از ترس دهانم خشک شده بود توی دلم می گفتم کاش حرف بابایی را گوش می کردم ونمی امدم گفتم بهتر خودم را مشغول کنم شروع کردم عکس شهداء را نگاه کردن که برق چشمهای سید مرتضی من را گرفت توی ان تاریکی انگار داشت با من حرف می زد ومن را آرام می کرد تمام چروکهای صورتش با من حرف می زد نا خوداگاه در دفتری که همراهم بود شروع به نوشتن کردم و اسم دفتر را گذاشتم راز چشمهای مرتضی ارامشی که آن چشمها به من در آن شب وحشتناک به من داد تا ابد همراهم و من به تو قول دادم که این راز را با خودم به پیش تو بیارم توری مشغول نوشتن بودم که متوجه نشده بئدم به اردوگاه رسیدیم وبه سلامت از آن خطر جستیم خدایا شکرت اخر سفر آقای نوری گفت عکسها مال خودتان من با یه حولی عکس سید را برداشتم وتوی کتابم گذاشتم از ان سفر به بعد من شروع به نوشتن کردم در مورد شهداء سید واسم خاک را برای خودم انتخاب کردم سید میدونی دلم برای چشمات تنگ شده برای نگاه ارامش بخشی که تو به من هدیه کردی مرتضی یعنی می شه که تو را ببینم ان موقع که دارم سفر میکنم می شه ان موقع هم نگاهت را به من هدیه کنی سید فردا نمی توانم بیام می دونی که من از این شلوغ بازیهایی که هر سال در میارن خوشم نمی یاد پس مثل هر سال یه موقع میام که فقط خودم باشمو خودت مرتضی از گفتن اسمت سیر نمی شم مرتضی مواظبم باش دستت را از روی سرم بر نداری تولد دوباره شما را تبریک میگم  خاک


ارسال شده در توسط خاک